ياكوب به چپقش كه به شدت دود میكند، نگاهی میاندازد. «ديگر نمیتوانم ببينمت.» بعد ادامه میدهد: «نور عصرگاهی پنجره صورتت را محو كرده. اگر دوست داری، آنای عزيزم، میتوانيم به صحبتمان ادامه بدهيم. وگرنه، میتوانيم همينطور كنار هم بنشينيم، و احساس آرامش كنيم. كه البته آن هم بینتيجه نيست.»
خرید کتاب اعتراف
جستجوی کتاب اعتراف در گودریدز
معرفی کتاب اعتراف از نگاه کاربران
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب اعتراف
خرید کتاب اعتراف
جستجوی کتاب اعتراف در گودریدز
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی